معنی غول سرزمین تبت

لغت نامه دهخدا

تبت

تبت. [ت َب ْ ب َ] (اِخ) نام یکی از سوره های قرآن کریم است و سوره ٔ تبت سوره ٔ مسد یا سوره ٔ ابی لهب است، صدویازدهمین از قرآن، مکیه. و آن پنج آیت است، پس از نصر و پیش از اخلاص. معنی آن «بریده باد». رجوع به تفسیر ابوالفتوح ج 10 ص 38 چ قمشه ای شود:
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل از وی آمد نامد ز بولهب.
ناصرخسرو.
- تبت واژگون و تبت واژون، آیه ٔ «تبت یدا ابی لهب » را معکوس خواندن برای رفع بلا. (بهار عجم) (آنندراج):
تا ز سر تو واشود مایه ٔ صدهزار غم
تبت واژگون بخوان عقل ستیزه رای را.
سالک یزدی (از بهار عجم) (از آنندراج).
بی طاقتی مکن که بلای سیاه خط
از صدهزار تبت واژون نمیرود.
صائب (از بهار عجم) (ازآنندراج).

تبت. [ت ِب ْ ب ِ / ت ُب ْ ب َ / ت ُب ْ ب ِ / ت َب ْ ب َ] (اِخ) نام شهری بود بنزدیک خطا که از او نیز مشک خیزد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 52). شهری است در حدود چین بغایت خوش هوا و مشک خوب از آنجا آورند و به این معنی بر وزن شدت [ت ِب ْ ب َ] و مدت [ت ُب ْ ب َ] هر دو آمده است. (برهان). شهری است در میانه ٔ کشمیر و چین که آنرا مشدد و غیرمشدد نیز خوانند. به هر صورت مشک تبتی را بدان جا منسوب دارند. (انجمن آرا) (آنندراج). بروزن علت و شدت [ت ِب ْ ب َ] نام جایی است مشک خیز در میان شرق و شمال کشمیر که مشک خوب از آنجا آرند و بتخفیف موحده [ت ِ ب َ] نیز آمده. (غیاث اللغات). نام ولایتی مشک خیز و در عجایب البلدان مندرج است که در ولایت چین شهری است عظیم هوای خوش دارد و مشک تبتی بهترین مشکها است. (شرفنامه ٔ منیری). تَبَّت نام مملکتی است که زمینش مرتفع و در شمال چین (؟) واقع است با ضم اول [ت ُب ْ ب َ] و کسر آن هم [ت ِب ْ ب َ] صحیح است. (فرهنگ نظام). تِبَّت قسمتی از آسیای مرکزی که تابع سلطنت چین است و اراضی آن بسیار مرتفع و هوای آن بسیار سرد است و این مملکت امروزه مرکز مذهب بودایی میباشد و دارای شش میلیون نفر جمعیت و پایتختش شهر لهاسا. (ناظم الاطباء). بلادی است در مشرق که مشک خوب از آنجا آرند. (منتهی الارب). وصاحب حدودالعالم آرد: مشرق او بعضی از چینستان است و جنوب او هندوستان است و مغرب وی بعضی از حدود ماوراءالنهر است و بعضی حدود خلخ و شمال وی بعضی از خلخ است و بعضی از تغزغز، و این ناحیتی است آبادان و بسیار مردم و کم خواسته و همه بت پرستند و بعضی از وی گرمسیر است و بعضی سردسیر، همه چیزهای هندوستان به تبت افتد و از تبت به شهرهای مسلمانان افتد و اندر وی معدن های زر است و از او مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سنجاب و سمور و قاقم و ختو. و جائی کم نعمت است و ملک این ناحیت را تبت خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است و هرکه اندر تبت شود، خندان و شادان دل شود بی سببی تا از آن ناحیت بیرون آید. و از تبت است ناحیت رانک رنک که معدن زر در آن است و تبت بلوری و ناحیت نزوان و شهر نزوان و میول که مسکن قبیله ٔ میول است و شهر برخمان و شهر خرد لهاسا، و ده خرد زوه و ناحیت اجایل، و دو شهر جرمنگان خرد، و جرمنگان بزرگ، و شهر توسمت، و شهرکهای: بالس، کران، جحنان، بریخه، جنخکث، کونکرا، رای کوتیه، برنیا، ندروف، رستویه، مث، غزنا و شهر بینا و کلبانک و کرسانک. (از حدود العالم). محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: ناحیتی در آسیای مرکزی، در مغرب چین. کشوری است در جنوب کوهستانی، و نهر «تسانک پو» یا «براهماپوترا» آنرا مشروب سازد. در شمال آن نجدهای لم یزرع است. مساحت 1150000 کیلومترمربع و دارای 1500000 سکنه است. پایتخت آن «لهاسا» است. مملکت مزبور را روحانیان بودایی اداره می کنند وحکومت در دست «دالایی - لاما» (روحانی اعظم) است - انتهی. تبت یا سی -تسان کشور مستقلی که در جنوب غربی چین و بر سرحد شمالی نپال واقع است و آنرا از جهت ارتفاعی که از سطح دریا دارد، بام دنیا گویند چه بزرگترین و مرتفعترین فلات آسیا و جهان است که در میان بزرگترین و معظم ترین سلسله جبال جهان قرار دارد و شطهای قابل اهمیت جنوبی و شرقی آسیا از آن سرازیر میگردد.فلاتی است لم یزرع و ارتفاع متوسط آن از سطح دریا 5000 متر است (ارتفاع قله ٔ دماوند از سطح دریا 5465 متراست). جنوب آنرا کوههای بسیار بلند هیمالیا فراگرفته است. کوههای مرتفع دیگری از آن جمله قراقروم در جنوب غربی و آلتین تاغ در شمال و نان شان در شمال شرقی این سرزمین واقع است. وسعت آن 1215000 کیلومترمربع و دارای 1274000 تن سکنه است. پایتخت آن شهر مذهبی «لهاسا» است و «دالایی لاما» بر آن فرمانروایی داشت. هوای این سرزمین بسیار سرد و درجه ٔ حرارت متوسط این منطقه 10 درجه ٔ سانتیگراد زیر صفر است و بر اثر این سرما زراعت و درخت کاری در آنجا بسیار نادر و ناچیز است و تنها منبع ثروت عمده ٔ این کشور پرورش حیوانات است و علاوه بر فقر مواد غذایی که در این سرزمین حکمفرما است، بر اثر فقدان جنگل موضوع سوخت هم در آنجا یکی از مسائل مشکل را بوجود آورده است. حیواناتی که در این کشور پرورش میدهند عبارتند از: نوعی گاومیش، اسب، گوسفند و بز که پشم و پوست و چرم آنها بزرگترین رقم صادراتی کشور تبت را تشکیل میدهد. پشم بز و گوسفند تبت بر اثر سرما بسیار مرغوب است و در درجه ٔ اول قرار دارد و پارچه های پشمی آن بسیار لطیف و شهره ٔ آفاق است. معادن طلا در این خطه فراوان است و بطرز بدوی استخراج می گردد و بیشتر رودهایی که بطرف مشرق این سرزمین جریان دارند، دارای ذرات طلا می باشد که در جریانهای آرام رودها بدست می آید. با آنکه رودهای عظیمی از این منطقه سرچشمه میگیرد معذلک در داخل این کشور رودها و برکه ه-ای قابل توجه و مورد استفاده کمتر وجود داردو مخصوصاً بر اثر یخبندان بودن کمتر به ک-ار کش-اورزی می آید. رودهای مهم آن عبارتند از: «اندوس » و «تسانگ پو» رود اخیر چون وارد سرحد هند و برمه شود «براهم-اپ-وت-ر» ن-ام دارد. واردات این کشور نخ، پارچه، مواد غذائی، برنج و چای است و بزرگترین مرکز بازرگانی آن «گیانگتس-ه » و «یاتونگ » و «گارتوک » و «شی گاتسه » است که سه شهر اول برای داد و ستد بازرگانان خارجی و استقرار نمایندگیها آزاد است. دولت پادشاهی تبت در قرن پنجم یا ششم م.تا سال 914 م. (تاریخ سقوط حکومت سلطنتی) ادامه داشت و در ابتدای قرن یازدهم رژیم لامایی در آنجا برقرارگشت و لاماها تا قرن 15-16 که دوره ٔ تأسیس دالایی لامابود، مستبدانه در آن جا حکومت می کردند. این کشور و مخصوصاً شهر لهاسا از بزرگترین مراکز مذهبی پیروان بودا و عبادتگاهها و بتکده های عظیم آن زیارتگاه بزرگ بودائیان جهان است و شخص دالایی لاما یک قدرت مذهبی و سیاسی است که در میان قوم مغول و مردم چین و هند و دیگر کشورهای بودایی احترام فراوانی دارد:
صد کارگاه ششتر کرده ست باغ دوش
صد کارگاه تبت کرده ست دشت طی.
منوچهری.
نوبهار آمد و آوردگل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
در مشک گیسوی تو بت چین است مر تاتار را
بر رشک آهوی تبت چین است مر تاتار را.
سلمان (؟) (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 52).
بشهر اهواز از تب کسی جدا نشود
به تبت اندر غمگین ندید کس دیّار.
احمدبن حسن جرجانی (از جامع الحکمتین چ کربین و معین ص 22).
صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.
ناصرخسرو.
بینی این باد که گویی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی.
ناصرخسرو.
ای که هر دم ز تبت خلقت
صد شتربار مشک در سفرند.
خاقانی.
دستم از نامه ٔ او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران بخراسان بینم.
خاقانی.
ز هندوستان شد به تبت زمین
وز آنجا درآمد به اقصای چین.
نظامی.
صبا نافه ٔ مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت.
(شرفنامه ٔ منیری).
رجوع به فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 51، شدالازار ص 501، نخبهالدهر دمشقی ص 265، التفهیم بیرونی ص 199، عقدالفرید ج 7 ص 286، عیون الاخبار ج 1 ص 219، تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 15، 46، 51، 150، 154، تاریخ غازان ص 188، الجماهر ص 25، 180، 288، مجمل التواریخ و القصص ص 420، 477، 480 و نزههالقلوب چ گای لیسترانج ص 10، 18، 213، 256، 260، 287 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 614، ج 3 ص پپ، 49، ج 4 ص 624، 643، 668، 675، 677، 694 و معجم البلدان ج 2 ص 358، 360 و جامعالحکمتین ناصرخسرو چ هانری کربین و معین ص 183، 184 و مشک تبت ودالایی لاما شود.

تبت. [ت ِ ب ِ] (اِ) پشم نرمی باشد که از بن موی بز بشانه برآورند و از آن شال نفیس بافند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). پشم نرمی که نام دیگر تکلمی اش «کرک » است. (فرهنگ نظام). و آنرا کرک و کلغر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). و بجای تای دوم دال نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به «تبد» شود.

تبت. [ت َ ب َ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بوکان در بخش بوکان شهرستان مهاباد و در 17/5هزارگزی باختر بوکان و 16/5هزارگزی باختر شوسه ٔ بوکان به سقز واقع است. سرزمینی است کوهستانی و معتدل و 335 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنها جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

تبت. [ت َ ب َ] (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچای در بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه و 16هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 3 هزارگزی خاور راه ارابه رو ترکمان واقع است. جلگه ای باطلاقی و معتدل و مالاریایی است و 206 تن سکنه دارد. آب آن از رود باراندوز و محصول آنجا غلات، چغندر، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


غول

غول. [غ َ] (اِخ) نام کوهی. (منتهی الارب). در شعر لبید که گوید:
عفت الدیار محلها فمقامها
بمنی تأبد غولها فرجامها.
غول و رجام را دو کوه دانسته اند. (از معجم البلدان). || و بعضی گویند: غول آبی معروف متعلق به ضباب در درون طنحفه است که نخل دارد. اصمعی بنقل از عامری آرد: غول وخصافه هر دو از آن ضباب اند. اما غول وادیی است در کوهی که آن را «انسان » نامند، و انسان آبی در پایین کوه و این کوه به همان نام خوانده شده است، در وادی غول درختان خرما و چشمه هاست، و اما خصافه آبی از آن «ضباب » است و درختان خرمای بسیار دارد. در کتاب اصمعی آمده: غول کوهی است متعلق به «ضباب » که برابر آبی قرار دارد و این کوه را هضب غول نامند و در غول جنگی روی داد، و در آن «ضبه » بر بنی کلاب پیروز شدند. (از معجم البلدان).

غول. (اِخ) نام زنی جادوگر. اسفندیار در خوان چهارم از هفت خوانی که از راه روئین دژ دید بکشته است:
ورا [زن جادو را] غول خوانند شاها بنام
بروز جوانی مشو پیش دام.
فردوسی.

غول. (پسوند) (مزید مؤخر امکنه) درآخر اسامی امکنه آید چون: شرمغول، زاغول و فرغول.

غول. (ع اِ) هلاک. (منتهی الارب) (آنندراج). هلکه. (اقرب الموارد). || بلا و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد). || دیو بیابانی که از راه فریبد. (منتهی الارب) (آنندراج). سعلاه. ج، اَغوال، غیلان. (اقرب الموارد). کندو. (مقدمه الادب زمخشری) (مهذب الاسماء). جن و دیو که در صحرا و کوه باشند و به هر شکل که خواهند برمی آیند. (غیاث اللغات). دیو و جن که در شعاب کوهها و جایهای غیرمعمول و ویران باشندو به هر شکل که خواهند برآیند و مردم را از راه ببرند تا هلاک سازند. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع). آنکه مردم را در بیابان به نام بخواند و از راه ببرد. جن نر. شیطان آدمخوار. شیطان گمراه کننده. جانوری به هیأت انسان، ولی سخت مهیب و صاحب نابهای بلند. و پوستی به موی پوشیده که در بیابان زید و مردم راچون تنها باشند فروگیرد و هلاک کند. در قاموس کتاب مقدس آمده: غول در عبری بمعنی مودار است و گاهی آن رابه بز ترجمه کرده اند و در بعضی موارد نیز دیو گفته اند. این کلمه اشاره به مقصد و مناظر بت پرستی است که محتمل است بز یا مجسمه و شکل بزها باشد که مصریان درمندیس میپرستیدند. در ترجمه ٔ یونانی کتاب مقدس غول به دیوان ترجمه شده است، و مراد ارواح پلیده ای است که به گمان اهل مشرق در ویرانه ها سکونت دارند. احتمال قوی میرود که مقصود حیوانات مودار مثل بزهای صحرایی یا جنسی از میمون باشد؛ و برحسب علم موهومات غول جسمی وهمی مرکب از انسان و بز است که به پوست حیوان ملبس باشد، و با «کوس » خدای شراب که در جنگلها و بیشه هاست مرافقت میکند. (از قاموس کتاب مقدس):
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی) (جهانگیری).
شده چشم چشمه ز گردش ببند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهر درش غولی است افکنده دام
منه تا توان اندرین دام گام.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز چرخ اختران برگرفته غریو
ز کوه و بیابان رمان غول و دیو.
اسدی (گرشاسب نامه).
روی بشهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب.
ناصرخسرو.
بر ره، غول نشسته اند حذر کن
باز نهاده دهانها چو حواصل.
ناصرخسرو.
گرش غول شهر گویی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر گویی جای استغفار نیست.
ناصرخسرو.
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت و ننگری کردار.
سنایی.
جاه دنیای فریبنده... مانند خدعه ٔ غول است. (کلیله و دمنه).
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
خاقانی.
غول بر خویشتن ار خضر نهد نام چه سود
که خدایش به سر چشمه ٔ حیوان نبرد.
خاقانی.
صبح خرد دمیددر این خوابگاه غول
بختی فرومدار کز ایدر گذشتنی است.
خاقانی.
کاین مه زرین که درین خرگه است
غول ره عشق خلیل اﷲ است.
نظامی.
همه صحرا بجای سبزه و گل
غول در غول بود و غل در غل.
نظامی.
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول.
مولوی (مثنوی).
مبین دلفریبش چو حور بهشت
کز آن روی دیگر چو غول است زشت.
سعدی (بوستان).
شب تیره و باد غضبان و فدفد
همی آمد آواز غول از جوانب.
حسن متکلم.
|| ساحره ٔ جن. فسونگر و فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحره الجن. (اقرب الموارد). جن ماده ٔ ساحر و فسونگر و فریبنده. (ناظم الاطباء). || هرچه بناگاه فروگیرد و هلاک کند. (منتهی الارب) (آنندراج). هلاک کننده، و هر آنچه بناگاه چیزی را گیرد و هلاک کند. (از تعریفات جرجانی). || دیوی است مردمخوار، یا جانوری است که آن را عربان بدیدند و شناختند و تأبط شراً وی را بکشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آنکه هر ساعت برنگی نمودار گردد از افسونگران و دیوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- غول الحلم، غضب، بدان جهت که بناگاه هلاک کند و ببرد آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). در مثل گویند: الغضب غول الحلم. (اقرب الموارد).
|| مار. ج، اَغوال. (منتهی الارب) (آنندراج). حیه. (اقرب الموارد). || مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).

فارسی به عربی

غول

عملاق، غول، هائل

فرهنگ عمید

غول

موجود افسانه‌ای بسیار بزرگ‌جثه و بدهیکل،
جانور مهیب مانند دیو، هیکل ‌بزرگ،
* غول بیابان: = * غول بیابانی
* غول بیابانی:
غولی که گمان می‌رود در بیابان باشد: حذر از پیروی نفس که در راه خدای / مردم‌افکن‌تر از این غول بیابانی نیست (سعدی۲: ۶۳۶)،
[عامیانه، مجاز] = * غول بی‌شاخ‌ودُم
* غول بی‌شاخ‌ودُم: [عامیانه، مجاز] شخص درشت، بدقواره، و زشت،

جایی که برای گاووگوسفند در کوه یا صحرا درست کنند، آغل، غار: گاهی چو گوسفندان در غول جای ‌من / گاهی چو غول گرد بیابان دوان‌دوان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹)،

عربی به فارسی

غول

غول , ادم موحش , گفته , گفتار مشهور , پند , حکمت , اظهار

معادل ابجد

غول سرزمین تبت

2205

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری